صدای بی پایان مولوی؛ از بلخ تا قونیه

هشت قرن است که صدای مولوی از مرزها گذر کرده، اما امروز جشن او یا به آیینی خسته بدل شده یا به کالایی برای فروش؛ گویی مسافر عشق، در قفس مناسک اقامت گزیده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «ندای تفرش»؛ روز هشتم مهرماه در تقویم رسمی ایران به «بزرگداشت مولوی» اختصاص یافته است؛ شاعری که نه فقط یک شاعر که یک جریان فکری است، از بلخ تا قونیه، از منبر تا سماع. در غرب، او را «رومی» می‌نامند و در شرق «مولانا»؛ دو اسم برای یک صدا که هشت قرن است خاموش نشده.

تولد در بلخ؛ کوچ به قونیه  

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «ندای تفرش»؛ جلال‌الدین محمد بلخی در سال ۶۰۴ هـ.ق در بلخ دیده به دنیا گشود. پدرش، بهاءالدین ولد، از بزرگان صوفیه بود و محبوبیتش به حدی بود که حسادت و بیم محمد خوارزم‌شاه را برانگیخت. فشار سیاسی و هم‌زمان هجوم مغول، خانواده را به کوچ واداشت. مسیرشان از نیشابور (دیدار با فریدالدین عطار)، بغداد و سرانجام آسیای صغیر گذشت؛ و به قونیه رسیدند، شهری که خانه و خاک نهایی مولوی شد.

 آموختن و آموزاندن 

مولوی نه فقط شاگرد بزرگان زمانه بود، بلکه خود در جایگاه استاد و مربی، بیش از چهارصد شاگرد تربیت کرد. از محقق ترمذی درباره عرفان آموخت، از کمال‌الدین عدیم فقه فرا گرفت، و از محی‌الدین عربی تجربیات عرفان وحدت وجود. او در تدریس علوم دینی، نظم و سخت‌گیری را با شور معنوی درآمیخت.

شمس تبریزی؛ آینه‌ای که مولوی را شکست و ساخت

روایت دیدار شمس و مولوی چیزی میان داستان و افسانه است. شمس کتاب‌های مولوی را به آب انداخت و سالم بیرون کشید؛ نماد بریدن از «قال» و رفتن به «حال». این دیدار، مولوی را از فقیه و خطیب، به عاشق شوریده بدل کرد. پس از ناپدید شدن شمس، حسام‌الدین چلبی یار اصلی مولانا شد و مثنوی معنوی در همین دوران شکل گرفت.

پنجم جمادی‌الآخر سال ۶۷۲ هـ.ق، بیماری ناگهانی، زندگی این مرد را پایان داد. اما مرگ مولوی پایان داستان نبود؛ از میدان موسیقی و گردشگری قونیه تا شعرخوانی‌های تهران، مولوی هنوز بازار دارد—بازاری که گاه با روح سخنش فاصله‌ای عجیب دارد.

برخی از غزلیات مولانا

مُرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیدهٔ سیر است مرا، جان دلیر است مرا

زَهرهٔ شیر است مرا، زُهرهٔ تابنده شدم

گفت که: «دیوانه نه‌ای، لایق این خانه نه‌ای»

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که: «سرمست نه‌ای، رو که از این دست نه‌ای»

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که: «تو کشته نه‌ای، در طرب آغشته نه‌ای»

پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

گفت که: «تو زیرککی، مست خیالی و شکی»

گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که: «تو شمع شدی، قبلهٔ این جمع شدی»

جمع نیَم، شمع نیَم، دودِ پراکنده شدم

گفت که: «شیخی و سَری، پیش‌رو و راهبری»

شیخ نیَم، پیش نیَم، امرِ تو را بنده شدم

گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»

در هوسِ بال و پرش، بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو: «راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم»

گفت مرا عشقِ کهن: «از برِ ما نقل مکن»

گفتم: «آری، نکنم، ساکن و باشنده شدم»

چشمهٔ خورشید تویی، سایه‌گه بید منم

چونک زدی بر سر من، پست و گُدازنده شدم

تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

صورت جان، وقت سحر، لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بُدم، شاه و خداونده شدم

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو

کآمد او در بر من، با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دُژم، از فلک و چرخ به خم

کز نظر و گردش او، نور پذیرنده شدم

شکر کند چرخِ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم

زُهره بدم ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خندهٔ تو، گلشنِ خندنده شدم

باش چو شطرنج روان، خامش و خود جمله زبان

کز رخِ آن شاهِ جهان، فرّخ و فرخُنده شدم

انتهای خبر/

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × یک =