گرما را خرج رفیق کرد، سرما را به جان خرید!

یمه‌شب زمستان؛ سرما مثل خنجر به جان می‌نشست، اما یکی آرام و بی‌صدا تصمیم گرفت خودش را سپر کند.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «ندای تفرش»؛ دی ماه، پلاژ اندیمشک، کنار رودخانه، چله‌ی زمستان به زور می‌توانستی دندان هایت را مهار کنی که به هم نخورند.

حس می‌کردی خون دارد در رگ هات یخ می‌زند و عنقریب یک مجسمه‌ی یخی می‌شوی!

نیمه های شب بود و همه‌ی بچه‌ها خواب بودند.

هر کسی هم از شدت سرما دو سه تا پتو رویش انداخته بود.

چشمهایم را باز کردم و از خواب بیدار شدم؛ سرم را کمی آوردم بالا و به دور و اطراف نگاهی انداختم.

در دل شب چشمم به یک سیاهی خورد سیاهی چند قدم جلو آمد. نور خورد به صورتش، دقیق شدم به او داوود بود؛ تعجب کردم که چرا بیدار است و هنوز نخوابیده!

داشت می‌رفت به طرفی با نگاهم تعقیبش کردم ببینم دارد کجا می رود.

رفت تا رسید بالای سر یکی از بچه ها بنده‌ی خدا فکر کنم مریض بود. بدنش داشت همین جور می‌لرزید.

داوود پتویش را باز کرد و انداخت روی او.

اما هیچ فایده ای نداشت بدنش داشت از سوز سرما بدجور می‌سوخت.

داوود آن یکی پتویش را هم باز کرد و روی او انداخت. اما انگار نه انگار!

بنده‌ی خدا همه ی هیکلش داشت هنوز می‌لرزید.

داوود پتوی دیگری داشت که چون بالش نبود باید می‌گذاشت زیر سرش. همان را هم باز کرد و انداخت روی آن چند پتو، طرف آرام شد تخت گرفت خوابید.

هیچ هم متوجه نشد که چطور گرمش شد و کی پتو رویش انداخته. غرق در خواب بود.

اما من مخفیانه چشم از داوود بر نمی داشتم، رفت و نشست گوشه‌ی چادر، زانوهایش را بغل کرد و سرش را میان پاهایش انداخت مثل بید بدنش داشت می‌لرزید، ذکر اما از زبانش نمی‌افتاد!!!

منبع: همسایه پیامبر(ص)، زندگی‌نامه و خاطرات شهید داود دانایی

انتهای خبر/

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده + 10 =