امام، بنده ای وصل به معبود

‏‏به مناسبت سالروز عروج ملکوتی روح خدا، حضرت امام خمینی (س)، دو خاطره تقدیم خوانندگان محترم می گردد:

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «ندای تفرش»؛ روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده‏‎‎‎‎ ‎‎‎‎‏بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد.

آقایان ‏‎‎دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته ‏‎‎‎‎بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟

چرا اینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از ‏‎‎‎‎آقا بپرس.

گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. ‏

‏‎ ‎‏‏آقا از شب پیش، نماز می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد.

برای اینکه خودشان ‎‎‎‎‏دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز ‏‎می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند.

من ‏‎‎‎‎رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با ‏‎‎‎‎آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. 

من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. ‏‎‎‎‎بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه ‏ بعد از ظهر حالشان بد شد که دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ‏‎‎‎‎ایشان فوت کردند. ‏

‏‎ ‎‏‏روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای ‏ دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا ‏‎‎‎‎غوغایی برپا شد‏‎.‎

‏‏منبع: ‏‏کتاب فصل صبر، صص: ۲۰-۱۹، ‏‏خاطرات مرحوم حجت‌ الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره)‏

‏‎**********‎

‏‏وقتی امام رحلت کرد، برای عراقی ها خیلی سخت بود که این خبر را به ما بدهند؛ چون احساس می کردند ما ممکن است شورش کنیم و دردسر ایجاد کنیم. به محض اینکه از‏‎‎‎‎ ‎‎‎‎‏طریق روزنامه ها ما را مطلع کردند (البته ما زودتر از طریق رادیویی که داشتیم متوجه مسأله شده بودیم)، سر و صدا و گریه و شیون و سینه زنیهای بچه ها شروع شد و ‏‎‎‎‎عراقی ها هم هیچ دخالتی نمی توانستند بکنند. ‏

‏‎ ‎

‏‏ در ابتدا، هر کدام از بچه ها که این خبر را می شنید به گوشه ای می رفت و شروع به ‏‎‎‎‎گریه می کرد. اما خیلی زود شکل عزاداری عمومی گرفت و همه با هم عزاداری و سینه زنی می کردیم و تا مدتی، که شاید ده روز شد، این مراسم برقرار بود و عراقی ها هم دخالت نمی کردند؛ چون از اوضاع و احوال پیش آمده حسابی می ترسیدند، لذا جرأت نمی کردند نزدیک ما بیایند. عجیب اینجا بود که اگر ما در روز عاشورا برنامه سینه زنی ‏‎‎‎‎داشتیم، اینها برایمان دردسر ایجاد می کردند و می آمدند تنبیه می کردند و اذیت‏‎‎‎ می کردند و مزاحم می شدند، ولی امام که به رحمت خدا رفت، عراقی ها جرأت هیچ نوع ‏‎‎‎‎اعتراضی نداشتند. ‏

‏‏منبع: ‏کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، صص:۷-۶، ‏‏خاطره ای از آزاده، داوود عباس زاده‏

‏‏ ‏انتهای خبر/

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × چهار =