به گزارش ندای تفرش: وفات امالبنین(ع) بهانه خوبی است تا از مادران شهدا یاد شود. مادرانی که سرشار از حس ایمان به خدا بودند و هستند و استقامتشان مثال زدنی است. تاریخ این مرز و بوم همیشه پُر بوده از مادران قهرمانی که فرزندان قهرمان تربیت کرده و برای حفظ این آب و خاک حتی از جان خود دریغ نکردهاند.
در ادامه، داستان مادر قهرمانی را میخوانید که برای ازدواج خود هم دیدگاه مادی نداشته، حتی برای حفظ اعتقادات خود به نقطهای سفر میکند که آب و هوای مناسبی نداشته است و حتی در تربیت فرزندان خود حساسیتهای بالای را نشان داده است.
اشرف امینی مادر شهیدان احمد و محمد کمالی مقدم در بخشی از خاطرات خود عنوان کرد: «شبی خواب دیدم پیامبر (ص)به خانهمان آمد و با کمالی همچون دو دوست صمیمی، در حال صحبت بودند، قبای سفیدی به تن داشتند و عمامه سبز زیبایی روی سرشان بود. وقتی دیدمشان صلوات بلندی فرستادم، برایشان چای آوردم و کنار کمالی نشستم، هنگامی که میخواستند بروند، قبایشان را گرفتم تا چیزی بخواهم. هنوز حرفی نزده بودم که یک نخ سفید کوتاه که به اندازه دو بند انگشت بود به دستم داده و گفتند: نگران نباش، این دفعه بچهات برات میمونه.» وقتی بیدار شدم دستم هنوز مشت کرده بود، باذوق بازش کردم اما نخ نبود. از آن روز در دلم گفتم که: «بچهام میمونه اما نخ کوتاه بود. پس حتما عمرش کوتاهه.» تا آن شب نمیدانستم باردارم، اما بعد از خواب مطمئن شدم که بچهای در راه دارم.»
مادر شهیدان در جای دیگر خاطرات خود میگوید: «یکبار که احمد برای مرخصی آمده بود، جلوی تلویزیون بودم و داشتم سخنرانی امام خمینی (ره) را میدیدم، گفتم: «احمد جان مثل وقتی که آدم روزهست و چند روز هیچی نخورده و دلضعفه داره، منم دلم ضعف میره امام خمینی رو از نزدیک ببینم. تلویزیون رو که نگاه میکنم، همینطور دلم میخواد تا برم تلویزیون رو ببوسم.» احمد گفت: «مادر، پیغمبر گفته پیروان روحالله، برادرهای من هستند و از دوره پیغمبر به این طرف هم ما نداشتیم، فقط همین یک روحالله است، حالا هرکس پیرو این روحالله باشه، برادر های پیغمبره!» گفتم: «پس حالا که شما برادر پیغمبرید، من هم مادر شما هستم. من مادر پیغمبرم هستم؟» گفت: «بله مادر هستی، چرا نیستی، تو مادر پیغمبرم هستی …»
وی در بخشی دیگر از خاطرات خود گفت: «دو روز از اعزامش گذشته بود که کمالی وسط روز به خانه آمد. با چهرهای بههمریخته، به طرف کمد وسایل احمد رفت. دنبال چیزی میگشت.گفتم: «دنبال چی میگردی؟» گفت: «هیچی، یه برگه اینجا بوده، میخوامش.» در دلم آشوبی بود. مطمئن بودم که اتفاقی افتاده. گفتم: «هر چی شده بگو. من آماده ام، نترس» با نگرانی سرش را بالا آورد و گفت: «تو فکر کن احمد شهید شده. » آن لحظه، قدرت عجیب و ناشناخته ای درونم را فرا گرفت، دستانش را گرفتم و گفتم:«ببین کمالی اگر احمد شهید شده، خواهش می کنم برای احمد گریه نکنی ها، برای حضرت علی اکبر گریه کن. » لبخند تلخی زد و گفت: «تموم بچه های سپاه موندن که چطوری به تو خبر بدن، تو دار به من اینطوری میگی؟!» با بغض گفتم: «هر مادری آرزوشه بچهاش عاقبت به خیربشه. الآن من باید خدا رو شکر کنم که بهترین عاقبت نصیبش شده، همون روزی که نامهشو امضاء کردم و این بچه رفت، دیگه امید به برگشتش نداشتم، الانشم ناراحت میشم، دلم تنگ میشه براش، بچمه، هجده سال زحمتش رو کشیدم، ولی خب میدونم کجا رفته، از اون روزی که پیغمبرنخ کوتاه تو دستم گذاشت، معلوم بود که این بچه زیاد نمیمونه…. »
این داستان برگرفته از کتاب «مادران شهدا» بخش «مادر پیغمبر» است.
انتهای پیام/